بازگشت به تهران احساس غريبي بود. بدون پدرم زندگي رنگ ديگري داشت. خانه ما در يكي از كوچه هاي ميدان اختياريه بنام كوچه گل بود كه از يك طرف به ميدان اختياريه، از طرفي ديگر به خيابان سلطنت آباد و از طرف سوم به ده رستم آباد ختم ميشد. ده رستم آباد نيز از يك سر به فرمانيه ميرسيد. كوچه پس كوچه هاي زيبا و در عين حال غم انگيزي داشت. مردمانش بسيار فقير بودند. وقتي از ده بيرون ميامدي انگار كه وارد دنياي ديگري شدي. خيابانهاي فرمانيه با خانه هاي بزرگ و سفارت خانه هاي زيبايش و بوي خوش گلهايش هنوز در خاطرم هست. ميدان اختياريه هم ميدان شلوغي بود . از همان روزهاي اول من را شديدا به ياد خيابان قديمي ايام بچگي "خواجه گدا" مي انداخت. خانه ما نيز آپارتماني بود كوچك و نوساز كه زن جواني صاحبش بود. زني كه سه بار ازدواج كرده بود و بعد از طلاق و گرفتن مهريه چندين خانه ساخته بود و با كرايه هايش امرار معاش ميكرد. زني شلخته، سياه چرده، بد لباس و بيحال كه حتي حرف زدن نيز برايش سخت بود.در زير زمين خانه زندگي ميكرد.
از همان روزهاي اول بطرز غريبي براي برادرم ناز و عشوه ميامد. رابطه خوب و دوستانه ايي با هم داشتيم و اكثرا براي نوشيدن چاي مينشستيم و از زندگي عجيبش چند بخشي را تعريف ميكرد.
در همان روزها بود كه جنگ ايران و عراق شروع شده بود و حال عراقيها با بمب افكنهاي خود به آسمان تهران نيز سري ميكشيدند. در نزديكي خانه ما سازمان تسليحات سلطنت آباد قرار داشت. آژير بلند اين سازمان شبها بي وقفه به گوش ميرسيد . در آن شبها در نور شمع من و برادر ومادرم روي بالكن مينشستيم و دستان هم راميگرفتيم و انتظار ميكشيديم. آسمان را مينگريستيم و هر بار كه صداي پايين آمدن بمبي ميامد فكر ميكرديم : اگر كه نوبت ماست همه با هم ميريم!...
در آن شبهاي غريب زندگي رنگ تيره ايي داشت. روز هم كه ميشد همه جا بوي خاك و آتش بود. شنيدن اينكه بمب شب گذشته به كدامين منطقه صدمه زده هميشه غمگينم ميكرد. بخصوص در يكشب بمبي به خانه ايي در گيشاي تهران اصابت كرد. وسط يك تولد ...تولد بچه ها. بچه هاي كوچك دبستاني.
شبهاي غم انگيز جنگ...خاطره ي بد رنگ ديگري در دفتر خاطرات من